دل نوشته ها

ماشینمو چند قدم پایین ترازسه راهی تقاطع با خیابان اصلی پارک کردم وقدم زنان از توی پیاده رو  به طرف سه راهی آمدم ، نبش تقاطع ایستادم و به درخت لب جوی تکیه کردم . طبق عادت همیشه پای راستم راخم کرده وکف پاموبه درخت چسباندم ولی درخت اصلا” خم نشد . چشمهایم را  ( بقیه در ادامه مطلب )


ادامه مطلب

+نوشته شده در پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:داستانک,ساعت23:8توسط پسر خاله | |

زری داشت گریه می کرد شاید از درد زیاد زایمان بود سرعت ماشینو بیشتر کردم چند لحظه بعد جلوی درب زایشگاه پرستارا اونو که هنوزگریان بود به داخل بخش زایمان بردند. ذهنم رفت به گذشته ها یاد اولین دفعه ای که زری رو گریان دیدم افتادم  ( بقیه در ادامه مطلب )

 


 

 

 



ادامه مطلب

+نوشته شده در پنج شنبه 6 بهمن 1390برچسب:داستانک , گریه,ساعت23:21توسط پسر خاله | |