دل نوشته ها

     راز من از پرده برون شد ولی

        حسرت گفتن به دلم هست هنوز

+نوشته شده در دو شنبه 5 آبان 1393برچسب:,ساعت21:17توسط پسر خاله | |

     راز من از پرده برون شد ولی

        حسرت گفتن به دلم هست هنوز

+نوشته شده در دو شنبه 5 آبان 1393برچسب:,ساعت21:17توسط پسر خاله | |

 

      زمستان رفت و ما پا بر جا ایستاده ایم هنوز



        برای اون که صبر کرده بهاری پر شقایق هست .

 

 

+نوشته شده در جمعه 2 فروردين 1392برچسب:,ساعت23:28توسط پسر خاله | |

در کودکی

روستایی بود ،زمینی بود

ورزویی بود

برای من ،پدر ،پدر بزرگ

کار بود

بعدها در تهاجمی که نامش شهرنشینی است

نه مزرعه ای نه ورزویی

و نه کاری

به ناچار من شاعر شدم 

 

 

+نوشته شده در یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:,ساعت16:31توسط پسر خاله | |

    کوچه بچگی من 

     کوچه بن بستی بود

        با پسرهایی کوچک

       و دخترکانی کوچکتر

      حافظه کوچه بن بست پر بود 

      از عاشقانه های دخترانی که بزرگ می شدند

            و پسرانی که بزرگ تر

      حال در انفجار شهر

        کوچه های بن بست را خیابان کرده اند

            و عشق ها را بن بست 

 

 

+نوشته شده در شنبه 29 مهر 1391برچسب:,ساعت21:30توسط پسر خاله | |

    

  من تاکستانی بودم سر سبز

 

  از آغاز تابستان رویای دخترکان زیبای روستایی را 

 

   در حال چیدن انگورهایم  

 

              درسر داشتم  

 

      اما نمی دانم شبی 

 

    دست کدامین حرامی  

 

        رخنه در دیوار باغ انداخت  

 

     که شغالان تمامی میوه هایم را به یغما بردند  

 

     و اینک  

 

      در ابتدای پاییز ایمان آورده ام  

 

           به آغاز فصلی سرد .

 

 

 

 

 

 

 



 

 

+نوشته شده در شنبه 8 مهر 1391برچسب:,ساعت22:16توسط پسر خاله | |

 

 از پنجره بیرونو نگاه کنی می بینی 

طبیعت کانالو عوض کرده .


مواظب باشین  کنترل دست بد کسی افتاده 

هی داره کانال های عمر مارو تند تند عوض می کنه . 

 

 

+نوشته شده در سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:,ساعت22:38توسط پسر خاله | |

باز چون هر شب


هجوم سیاهی از پنجره سرریز می شود

و تنها صدای زنجره ای سکوت را می شکند

خوب که گوش می دهم

همراه باد صدای آرامی مرا می خواند

از پنجره بیرون را می نگرم

در سیاهی قیرگون

نه کسی هست

نه صدایی

نه ..... 

+نوشته شده در سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:,ساعت22:36توسط پسر خاله | |

ندیده با تو بگویم که باز خواهم باخت

    اگر چه روی بیست خوابیده ام این بار

 

 

+نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت10:51توسط پسر خاله | |

یادتونه قدیما از اینکه پستچی روزای عید سه بار

 

در میزد چقدر دلخور می شدین ... خوب شد حالا

 

سی بار ایمیلتونو باز میکنید یه نامه هم براتون

 

نیومده !!!!!

 

+نوشته شده در شنبه 19 فروردين 1391برچسب:,ساعت18:43توسط پسر خاله | |

سلامتی اونایی که واسه دوستاشون آچار فرانسه ان

 

ولی حتا یه دونه انبردست هم پیدا نمی شه

 

پیچای چشمشونو سفت کنه تا بلکه کمتر چکه کنه . 

 

 

+نوشته شده در شنبه 27 اسفند 1390برچسب:,ساعت22:51توسط پسر خاله | |

چشم ها رو نمیخواد بشورین

     همین قدر یه مشت آب به صورت بزنید  

             خواب از سرتون بپره کافیه ،

                 این زندگی همینه عوض نمیشه .

 

 

 

+نوشته شده در جمعه 19 اسفند 1390برچسب:,ساعت18:28توسط پسر خاله | |

به پرواز پرنده فکر نکن دریاب پرنده را ...... 

بی حضور پرنده پرواز را معنایی نیست 

 

 

 

+نوشته شده در چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:,ساعت21:40توسط پسر خاله | |

 

در بچگی دست که دراز می کردی مادر میزد رو دستت می گفت جیزه 

بزرگ تر که شدیم دست که دراز می کردیم بابا میگفت دستتو بیار تو

 ماشین میزنه بهش 

           تو جوونی روزگار بود که دست مونو از همه چیز کوتاه کرد

 

        نمی دونم تو پیری یکی پیدا میشه دستمونو بگیره از جا بلند شیم؟

 

 

 

  

+نوشته شده در شنبه 22 بهمن 1390برچسب:,ساعت22:33توسط پسر خاله | |

  مگه عشق گناهه – این تنها جمله ای بود که هاروت فرشته دوش چپ دختره گفت و سرشو پایین انداخت در دادگاه الهی اصلا" دفاع بی معنیه  ( بقیه در ادامه مطلب ) 


ادامه مطلب

+نوشته شده در سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:,ساعت21:52توسط پسر خاله | |

ماشینمو چند قدم پایین ترازسه راهی تقاطع با خیابان اصلی پارک کردم وقدم زنان از توی پیاده رو  به طرف سه راهی آمدم ، نبش تقاطع ایستادم و به درخت لب جوی تکیه کردم . طبق عادت همیشه پای راستم راخم کرده وکف پاموبه درخت چسباندم ولی درخت اصلا” خم نشد . چشمهایم را  ( بقیه در ادامه مطلب )


ادامه مطلب

+نوشته شده در پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:داستانک,ساعت23:8توسط پسر خاله | |

به سختي جاي پارك پيدا كردم ،چقدر اينجا ماشين زياده ، وقتي بچه بودم توي همين خيابون با بچه ها فوتبال بازي مي كرديم ،ساعتي يك ماشين هم رد نمي شد.چند قدم جلو تر به كوچه   ( بقیه در ادامه مطلب )


ادامه مطلب

+نوشته شده در پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:,ساعت22:40توسط پسر خاله | |

  جناب سروان احسانی با بسته بزرگی در زیر بغل از ماشین اومد پایین راننده رو مرخص کرد و گفت فردا صبح دیرتر بیاد دنبالش از اونجایی که توی مرخصی بود ضرورت نداشت صبح زود بره پادگان.کلید رو داخل قفل در حیاط چرخوند درکه باز شد دخترش رویا با سروصدای زیاد به طرفش دوید و گفت  ( بقیه در ادامه مطلب )


ادامه مطلب

+نوشته شده در دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:,ساعت17:46توسط پسر خاله | |

قایق کوچک کهنه و زهوار در رفته ای

                  که ترا به ساحل برساند 

            بهتر از کشتی تایتانیکی است

                       که تو را غرق می کند . 

+نوشته شده در یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:قایق نجات,ساعت20:6توسط پسر خاله | |

صدای گلوله که سکوت شب آبادی رو شکست همه اونهایی که تازه خوابیده بودند وحشت زده ازخواب پریدند ، اونهایی هم که تو حال وهوای عروسی بودن وهنوز خوابشون نبرده بود هراسان ازجا جستند وچند نفرچراغ به دست ازخونه زدند بیرون  ( بقیه در ادامه مطلب)


 


ادامه مطلب

+نوشته شده در جمعه 7 بهمن 1390برچسب:,ساعت21:38توسط پسر خاله | |